سائلی بنشست پیش بایزید
گفت از لطف خدای برمزید
در ره حق دائما مردانه ای
در میان عارفان فرزانه ای
راه حق راتو به جان کوشیده ای
دائما از شوق حق جوشیده ای
تو شراب سر حق نوشیده ای
سر اسرار خدا پوشیده ای
سر سبحانی ز تو شد آشکار
در میان عاشقان نامدار
جان و تن را در طلب بگداختی
تا کمال معرفت در یافتی
هر دو عالم را در این ره باختی
مرکب معنی در این ره تاختی
در وجود خویشتن فانی شدی
در بقای حق بحق باقی شدی
دیدهٔ نفس بهیمی دوختی
این جهان و آن جهان را سوختی
سر تو از فکر جمله برتر است
فکر تو از عرش اعلی برتر است
مظهر تحقیق و تجرید آمدی
لاجرم در عین توحید آمدی
غیر حق را اندر این ره سوختی
چشم خود بینی در این ره دوختی
طالبان و سالکان در راه تو
جمله همچون چاکرند شاه تو
عاشقان در راه تو حیران شدند
عارفان از درد تو بیجان شدند
زاهدان از زهد تو وامانده اند
عالمان از علم تو درمانده اند
پیر ما در ره توئی این دم یقین
نام تو کردند سلطان عارفین
مشکلی افتاده اندر ره مرا
مشکل ما را بکن حالی روا
اندر این ره می روم با پا و سر
هر زمان پیش آیدم لونی دگر
گاه نورانی و گه ظلمانیم
گاه روحانی و گه نفسانیم
گاه در علویم و گه در اسفلی
گاه در عقلیم و گه در غافلی
گاه طالب گاه مطلوب آمدم
گه محب و گاه محبوب آمدم
گاه عاشق گاه صادق آمدم
گه منافق گاه فاسق آمدم
گه محقق گه موحد آمدم
گاه زاهد گه مقلد آمدم
هر زمان لون دگر می دیده ام
اندر این ره راه را نادیده ام
گفت سلطانش چو انس حق رسد
این خیالات از سرت بیرون کند
چونکه انس حق ترا حاصل شود
راه حق در پیش تو واصل شود
اندر این ره جسم تو یکتا شود
طالب و مطلوب هم یکجا شود
علو را در سفل بینی ای پسر
بشنو این اسرار شو صاحب نظر
نور در ظلمت ببینی آشکار
فهم کن اسرار ای مرد کبار
عشق و عاشق هر دو را محبوب دان
سالک و طالب همه مطلوب دان
یافتن اینجا بود نایافتن
گم شدن اینجا بود پیدا شدن
هست را میدان در این ره غافلی
خیز ونادان شو اگر تو عاقلی
بعد از آن بینی انیس با جلیس
اندر این منزل شوی روح نفیس
دائما بنشسته باشی با خدا
فارغ ازکبر و نفاق و از هوا
روح اندر خلوت جانان بود
در حریم وصل با جانان بود
یک زمان غایب نباشی از خدا
دائما از نور حق گیری ضیاء
سر این اسرار را حاصل کنی
جان و دل در معرفت کامل کنی
در جلیس این جسم تو چون جان شود
در حریم حضرت جانان شود
در جلیسی با خدا و مصطفی
هم انیست می شود دایم صفا